برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
خدای لحظات سخت
روزگاری بود قحطی ونداری مردی زندگی می کرددر حوالی بین النهرین که بسیار بی چیز وندار بود درشهر کسی نمانده بود که بدان بدهکار نباشدیه روز مرد جوان به خاطر اختلافی که با زنش سر همین موضوع بودتصمیم گرفت به شهر دیگری که برادرش در آن ساکن بود برود واز برادرش کمک بخواهد مرد به خانه برادرش رفت وبه برادرش ماجرا راتعریف کرد برادرش حاضر شد هر چیز در خانه داشت با او نصف کند مرد جوان با چیزهایی که از برادرش گرفته بود تصمیم به برگشتن گرفت ازبد حادثه درراه برگشت به تاریکی خورد آن شب ماه کامل بود وبسیار زیبا، مرد نگاهش به آسمان افتاد نشت تا اندکی استراحت کند و زیبایی آسمان را بنگرد با خود گفت خدایا تنها امیدم برادرم بود که پیش او
برای خواندن ادامه داستان به ادامه ی مطلب بروید