loading...
سایت تفریحی آریا
nady بازدید : 77 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

خدای لحظات سخت

                     روزگاری بود قحطی ونداری مردی زندگی می کرددر حوالی بین النهرین که بسیار بی چیز وندار بود درشهر کسی نمانده بود که بدان بدهکار نباشدیه روز مرد جوان به خاطر اختلافی که با زنش سر همین موضوع بودتصمیم گرفت به شهر دیگری که برادرش در آن ساکن بود برود واز برادرش کمک بخواهد مرد به خانه برادرش رفت وبه برادرش ماجرا راتعریف کرد برادرش حاضر شد هر چیز در خانه داشت با او نصف کند مرد جوان با چیزهایی که از برادرش گرفته بود تصمیم به برگشتن گرفت ازبد حادثه درراه برگشت به تاریکی خورد آن شب ماه کامل بود وبسیار زیبا، مرد نگاهش به آسمان افتاد نشت تا اندکی استراحت کند و زیبایی آسمان را بنگرد با خود گفت خدایا تنها امیدم برادرم بود که پیش او

 

                                  برای خواندن ادامه داستان به ادامه ی مطلب بروید 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشمابهترین بازیکن حال حاضر جهان کیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 47
  • بازدید سال : 130
  • بازدید کلی : 6,593