ه نام انکهمادرراآفرید
خجالت كشید پسره، رو به مادرش کرد وگفت:
با این قیافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت:غذاتو نبرده بودی،نمیخواستم گرسنه بمونی پسرم. گفت ای كاش بمیری تا اینقد باعث خجالت و شرمندگی من نشی زنیكه ی یک چشم زشت .چندسال بعد پسر دریک كشور دیگه دانشگاه قبول شد و همون جا ازدواج كرد و دوتا بچه آورد این خبر به گوش مادرش رسید مادر رفت اونجا تا پسر نوه ها و عروسشو ببینه .اما نوه هاش از دیدنش ترسیدن و پسرش بهش گفت: پیرزن زشت چرا اومدی اینجا و بچه هامو ترسوندی؟ گمشو از خونه من برو بیرون و مادر بدون گفتن حرفی رفت چند سال بعد پسره بخاطر كاری به كشورش برگشت و از روی كنجكاوی سری به خونشون زد.همسایه ها گفتن مادرت مرده و فقط یک یادداشت واست گذاشته پسره از مرگ مادرش ذره ای ناراحت نشد متن یادداشت این بود:
"پسره عزیزم وقتی 6سالت بود تو تصادف تو یه چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم به عنوان مادر نمیتونستم ببینم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همین 1چشممو به پاره ی تنم دادم تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی كنه پسرم مواظب چشم مادرت باش."
اشك در چشمهای پسر جمع شد.افسوس فرصتی برای جبران نمانده بود
اگه خوشتون اومد حتما نظر بدین