من خیلی خوشحال بودم.من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.والدینم خیلی كمكم كردند. دوستانم خیلی تشویقم كردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یه كم نگران می كرد و اون هم خواهر نامزدم بود. اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود كه گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می كرد و باعث می شد كه من احساس راحتی نداشته باشم. یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست كه برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی. سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رك و راست به من گفت: اگه همین الان 100هزارتومان به من بدی بعدش حاضرم با تو .…